پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل ٬ رفت و دو زانو نشست
مست مست
گفت : ترا فرصت تعلیم هست ؟
گفت : هست
گفت که : ای خسته ترین ره نورد
سوخته و ساخته گرم و سرد
بر رخت از گردش ایام گرد
چیست برازنده بالای مرد ؟ .... گفت : درد
گفت : چه بود این همه دانندگی
راستترین راستی زندگی ؟
پیر ٬ که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه ٬ فرومانده بود
ناگه ٬ از شاخه ای افتاد برگ
گفت :مرگ
میره بغلش میشینه، میپرسه اینجا چکار میکنی، پیرمرده میگه دارم قاقا میخورم، عزرائیل یه نگاش میکنه، میگه باشه قاقاتو بخور بریم ددر.
دراز کشیده بود و به چرخش پنکه سقفی خیره شده بود. صدای تلویزیون می آمد.
داشت ربنا می خواند. یادش آمد هر سال این موقع خانه اش بود و داشت برای بچه هایش و شوهرش افطاری آماده می کرد.
گونه اش سرخ شد و قطره اشکی سر خورد و پایین آمد.
پرستار آمد، وقت تزریقش شده بود.